loading...
لبیک یامهدی
مصطفی خواجه سلیمی بازدید : 6 چهارشنبه 25 دی 1392 نظرات (0)

قربانعلي عرب - شهيد موثر

شناسنامه / زندگينامه :

عيد قربان سال 1336، در روستاي ماركده شهركرد، كودكي متولد شد كه خانواده اش به عشق مولاي متقيان و اهل بيت (ع) نام او را قربانعلي نهادند. 6 سال بعد پدر، دار فاني را وداع گفت و شرايط زندگي ، قربانعلي را از ادامه تحصيل بازداشت. او همراه خانواده به اصفهان هجرت نمود و به حرفه درب و پنجره سازي مشغول گشت. حس همدردي و بخشندگي باعث شد كه قربانعلي از همان نوجواني حاصل دسترنجش را با يتيمان و مستمندان تقسيم كند و خلق خوش و رفتار جذابش، اطرافيان را به سمت او و عقايد اسلامي اش مي كشاند. در سال 1356 براي انجام خدمت سربازي به پيرانشهر اعزام شد و پس از اتمام آن دوره به حماسه آفرينان انقلاب اسلامي پيوست. سال هاي اول انقلاب بود كه همدم و همراز خويش را يافت و زندگي مشترك را آغاز نمود و صاحب سه فرزند شد. عشق به امام (ره) و هدف بزرگ ايشان در سراسر وجود قربانعلي ريشه دواند و او را به كوه هاي كردستان كشانيد تا در مقابل ضد انقلاب از ميهن اسلامي دفاع نمايد. پس از آن راهي جبهه هاي جنوب شد و به صف رزمندگان انقلاب پيوست. او در حفر كانال خط شير كه به پيروزي اولين عمليات منظم سپاه اسلام- با نام فرماندهي كل قوا خميني روح خدا (ره )- انجاميد،

نقش مؤثر و حضور فعال داشت و از آن پس مأمن و مأواي خويش را در جبهه ها و نزد بسيجيان يافته، روز به روز بر بار تجربياتش نكته اي مي افزود. استعداد بارز او در مسائل نظامي و تاكتيكي، باعث شد مسؤوليت هاي بيشتري بر عهده اش بگذارند تا اينكه به عنوان جانشين عمليات لشگر امام حسين (ع) و مسؤول محور (جاده خندق) انتخاب گرديد و در دوازدهم ارديبهشت سال 1364 به سوي قرب الهي پر كشيد.

وصيت نامه :

«بسم رب الشهدا والصديقين»

خداوندا! تو را شكر مي كنم كه به من اين نعمت بزرگ را عطا نمودي كه دين مبين اسلام را اختيار كنم و تو را شكر مي كنم كه راهنماي مرا قرآن، رسول گراميت و ائمه (ع) قرار دادي. خداوندا! نور ايمانت را در قلبمان برافروز تا بتوانيم در تاريكي ها از آن استفاده كنيم. خداوندا! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطا بفرما و موقع شهادت به جاي ناله، ذكر خودت را بر زبانم جاري ساز و با چهره خندان ببر. خداوندا! لذت عشق عبادتهايت را به ما بچشان كه بهترين لذت هاست. خداوندا! تو را شكر مي كنم كه مرا در عصري عمر دادي كه رهبر آن پرچمي را برداشته است كه حسين (ع) برداشته بود. خداوندا! تو را شكر مي كنم كه بزرگترين نعمت ها را به من عطا كردي كه شيعه علي (ع) شوم (...) اي مردم زمانه ! زمان تاريكي است. خداوند بر ما مسلمانان منت نهاد و به ما نوري عطا كرد كه ما بتوانيم با اين نور از تاريكي ها گذر كنيم و به روشنايي برسيم و اين نور امام عزيز است. خدايا! هجرت كرده ام براي رضاي تو، در جهاد مقدس تو با آنچه كه در توان داشته ام و اين توان نيز از خودت است ما چيزي از وجودمان نداريم و هر چه داريم از توست.

خاطرات :

خاطره1

جواب شهدا

در منطقه بودم كه خبر مجروح شدن قربانعلي را برايم آوردند. خود را به بيمارستان رساندم و چند روزي كنارش ماندم. او با وجود اينكه زخم ها و جراحات عميق و زيادي در بدن داشت، لب به شكايت و ناله نمي گشود. تنها چيزي كه از زبانش نمي افتاد، ذكر خداوند و درود و سلام بر اهل بيت (ع) بود.

در يكي از روزها استاندار اصفهان همراه هيأتي براي عيادت از او به بيمارستان آمدند و در مورد حماسه آفريني ها و فداكاري هاي قربانعلي صحبت كردند و او را مورد تكريم و تمجيد قرار دادند. پس از رفتن آنها، ديدم كه چشمان قربانعلي پر از اشك شده و او به شدت گريه مي كند. پرسيدم: «چرا گريه مي كني؟ مگر فراموش كردي كه گريه براي بخيه هايت مضر است؟» پاسخ داد: «من با چشم خود شهادت و رشادت رزمندگان را در شب عمليات ديده ام و بسياري از آنها در كنار خودم به شهادت رسيدند. كار اصلي بر دوش آنهاست آن وقت نام و افتخارش را به من مي دهند. آخر فرداي قيامت چگونه جواب شهدا را بدهم؟!»

راوي:برادر شهيد

خاطره2

جهاد اكبر

اواخر سال 1363 بود كه يك روز مرا صدا كرد و گفت: «تصميم دارم از لشگر امام حسين(ع) بروم و در جاي ديگري مشغول خدمت شوم. جايي كه غريبه باشم و كسي مرا نشناسد.» علت تصميمش را پرسيدم و او پاسخ داد: «من سال ها در اين لشگر بوده ام و تقريبا همه مرا مي شناسند و احترام خاصي برايم قائلند. نگرانم كه مبادا از خلوص نيتم كاسته شود و براي ريا، كارها را انجام دهم نه براي رضاي خدا. اگر به جايي بروم كه غريبه و ناشناخته باشم، ديگر اين نگراني وجود ندارد.» به او پيشنهاد كردم كه با امام جمعه آبادان مشورت كند و موضوع را با ايشان درميان بگذارد تا راهنمايي اش نمايد. ايشان به قربانعلي دلگرمي و اميد داده به او گفتند: «با قوت قلب و نيت پاك به كارتان ادامه دهيد كه رضاي خدا در اين است كه در لشگر خودتان باقي بمانيد، تا از تجربياتتان استفاده شود.»

راوي:برادر شهيد

خاطره3

باغبان گل ها

سال هاي جنگ بود و قربانعلي مجروح از گلوله کينه توزانه دشمن در بيمارستان بستري شد. يکبار از صدا و سيما براي مصاحبه به بيمارستان آمدند تا با آقاي عرب مصاحبه کنند اما قربانعلي نپذيرفت و به نوجوان کنار دستش اشاره کرد تا با او مصاحبه کنند، خبرنگار پرسيد:چرا؟ و او پاسخ داد:«کار را همين نوجوان ها و بسيجي ها انجام مي دهند ما هيچ کاره ايم، خبرنگار به سمت تخت نوجوان رفت و سؤالاتي پرسيد:«مصاحبه تمام شد خبرنگار از نوجوان پرسيد:«آقاي عرب را مي شناسي؟» بسيجي بي تأمل پاسخ داد:«او يکي از فرماندهان لشگر است من او را به اسم مي شناسم ولي قيافه او را نديده ام خبرنگار آقاي عرب را به او نشان داد بسيجي شرمزده سر به زير افکند زيرا عرب همان فردي بود که در طول دوران درمانش بيشتر کارهاي شخصي او را انجام مي داد. عرب مردي کامل بود انساني وارسته از ماديات دنيا، هميشه بچه هاي رزمنده را به نام آقاي گل صدا مي کرد گرچه براي تمام آنانکه او را مي شناختند او بهترين گل دنيا بود.

خاطره4

سيرت واقعي

قربانعلي به وجود امام خميني (ره) عشق مي ورزيد و براي ديدار ايشان لحظه شماري مي كرد. يكبار توفيق حاصل شد و او به ديدار خصوصي حضرت امام (ره) نائل گرديد. هنگاميكه به سوي اطاق قدم برمي داشت، هر آن طپش قلبش بيشتر و آتش وجودش سوزان تر مي شد. به ورودي اتاق رسيد اما ايستاد و جلو نرفت، همه همراهان از عشق او به ديدن روي امام آگاه بودند و از اين عمل قربانعلي متعجب شده بودند. «چرا داخل نمي شوي؟ مگر نمي خواستي ايشان را ببيني و به دست بوسي شان بروي ؟» قربانعلي سر به زير انداخت و آهسته گفت: «مي ترسم امام چهره واقعي مرا ببينند و به سيرتم پي ببرند. من از سيرتم شرمسارم و نمي خواهم امام ناراحت شوند ...»

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلام امیدوارم برای زمینه سازی فرج مولایمان آقا امام زمان اماده باشید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 46
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 77
  • بازدید کلی : 929